گمان نمی کنم این دست ها به هم برسند
دو دل شکسته ی در انزوا به هم برسند
ضریح و نذر رها کن بعید می دانم
دو دست ِدور به زور ِدعا به هم برسند
کدام دست رسیده به دست دلخواهش
که دست های پر از زخم ِما به هم برسند
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۷
گمان نمی کنم این دست ها به هم برسند
دو دل شکسته ی در انزوا به هم برسند
ضریح و نذر رها کن بعید می دانم
دو دست ِدور به زور ِدعا به هم برسند
کدام دست رسیده به دست دلخواهش
که دست های پر از زخم ِما به هم برسند
بیا لبریز کن با عشق خود این قلب خالی را
مدارا کن، مبادا بشکنی ظرف سفالی را
چه افشا میکنی ای عشق بین جمع عاقل ها؟
کسی باور نخواهد کرد حرف لاابالی را !
به زلف یار می اندیشم، از اغیار می پوشم
چه می فهمد کسی معیار این نازک خیالی را؟
برای عاقلان در اینکه من دیوانه ام این بس
که در زلف تو جویم چاره ی آشفته حالی را …
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راهیابی بیرنج بر سر گنج
میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات
ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا
در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی
حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟
کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی
میدان که میپرستی در دیر عزی و لات
در صومعه تو دانی میکوش تا توانی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟
انداز خویشتن را در بحر بینهایات
تا گم شود نشانت در پای بینشانی
تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات
چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی
اسرار غیب بیند در عالم شهادات
اینجا شروع یک غزل و یک جنایت است
دارم هوار می زنم الان دو ساعت است
.
لطفا نپرس دیگر از ایــــن رسم کــهنه مان
خنجر زدن به پشت که از روی عادت است
.
با عرض احترام بگویم کــه مدتـــی است ... !
این نامه ها همیشه تمامش شکایت است !
.
اینجـــا هــوا بد است نشد زندگی کنیم
باید سفر کنیم به جایی که راحت است
.