چه کسی داد به چشمان تو سوگند مرا؟
که چنین کرده به سوگند تو پابند مرا؟
عمق تنهایی من پیش نگاهت هیچ است
که از آن چاله به این چاه در افکند مرا؟
گره موی تو بستست به جانم تا مرگ
چه کسی خواست چنین عاجز و در بند مرا؟
- ۰ نظر
- ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۶
چه کسی داد به چشمان تو سوگند مرا؟
که چنین کرده به سوگند تو پابند مرا؟
عمق تنهایی من پیش نگاهت هیچ است
که از آن چاله به این چاه در افکند مرا؟
گره موی تو بستست به جانم تا مرگ
چه کسی خواست چنین عاجز و در بند مرا؟
یک نفس، باتوکشیدن، به جهان می ارزد
ساعتی باتو، به صدسال زمان می ارزد
لحظه ای خیره به چشمان تو و مست شدن
به سبوی همه ی باده کشان می ارزد
غنچه ی خنده ،که بر روی لبت می شکفد
به هزاران گل لبخند زنان می ارزد
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ
اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ
هشتمین روز عجب حال دعایی دارم
حالت مشهدی و کرببلایی دارم
حرم امن خدا پنجره فولاد شماست
و خدا گفت که دیدی چه رضایی دارم؟
واقعا معرکه ای هست میان من و تو
عشق بازیست عجب حال و هوایی دارم
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
<آهی از دل کشم و حلقۀ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
<همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
<به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
ذکرِمیثم به سرِ دار،علی راعشق است
ذکر یوسُف سرِبازار،علی راعشق است
همه عالم سرِ خانِ کَرَمِ مولایند
ذکرِسیّاره ی سیاّر ،علی راعشق است
حضرتِ احمدِخاتم به حدیثی فرمود
حق علی هست وَحق دار،علی راعشق است
ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻭﻓﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﻡ ﺯﺩﻥ! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴت !
ﺗﻮ ﺷﺮﯾﮏ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﻗﺎﻓﻠﻪ
ﻏﺎﺭﺗﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻣﯽﺭﻭﻡ
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻋﺬﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
چشم مرا پیاله ی خون جگر کنید
هر وقت تر نبود به اجبار تر کنید
من کمتر از گدای شب جمعه نیستم
خانه به خانه دست مرا در به در کنید
بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند
ما را فُضیل فرض کنید و نظر کنید
ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ ﺍﺕ
ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﺭﺍﺣﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﺕ
ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻟﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ
ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ ﺯﺟﺎﻡ ﺩﻫﺎﻧﯽ ﺍﺕ
جنت که خود به نام شبستان فاطمهست
سجادهای به گوشه ایوان فاطمهست
بال فرشتگان خدا غرق حسرتِ
خاک گلیم حجره طفلان فاطمهست
نام علی شده به عدد با نمک یکی
نام علی خودش ز نمکدان فاطمهست
ﺩﺍﺧـﻞِ ﺳـﺠــــﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﯾـﮏ ﯾـﺎﺱ ﮐــﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑـﯿــﺎ
ﺭﻭ ﺑـﻪ ﺳـﻮﯼ ﻗﺒـﻠﻪ ﺍﻡ،ﺍﺣﺴـﺎﺱ ﮐـﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑـﯿـﺎ
ﺫﮐــﺮ ﺗـﺴـﺒﯿـﺤـﻢ ﺷﺪﻩ ﯾـﺎ ﺁﻝ ﻃـــﻪ ﺍﻟـﻌــــﺠــﻞ
ﯾـﺎﺃﻧـﯿﺲ ﻭ ﻣـﻮﻧـﺲ ﺍﯾـﻦ ﺑﯽ ﮐـﺴـﯿﻬـﺎ ﺍﻟـﻌــﺠـﻞ
ﺍﺯ ﻓــﺮﺍﻕ ﻭ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺕ ﺳــﻮﺯِ ﺗـﺮﻧــﻢ ﺗــﺎﺑـﻪ ﮐـﯽ
ﺩﻟـﺨـﻮﺷﯽ ﻭ ﺑـﯿـﺨــﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺗـﺒـﺴـﻢ ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﮐﯽ
ﻻﯾـــﻖ ﻧــﺎﻡ ﺳــــــــﺮﻭﺩ ﺍﻧــﺘــﻈـــﺎﺭﺕ ﻧـﯿـﺴــﺘـــﻢ
ﺑﺎ ﻫﻤـﻪ ﺷـﺮﻣـﻨـﺪﮔﯽ ﺷـﺎﯾﺪﮐﻪ ﯾﺎﺭﺕ ﻧـﯿـﺴـﺘـﻢ
ﺑـﺎ ﻫـﻤـﻪ ﺷـﺮﻣـﻨـــــﺪﮔﯽ ﺍﻣـﺎ ﺩﻋـﺎﯾـﺖ ﻣـﯿـﮑـﻨـﻢ...
اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را ...
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را ...
بی قرار چشم هایت دسته دسته سارها
طعم لب هایت شفای عاجل بیمارها
.
چشم هایت را نبند این بی محلی کافی است
تابگیری قدرت پرواز را از سارها
.
تازه از عطر نفس های تو فهمیدم چرا
کارشان رو به کسادی می رود عطار ها
.
جای رسم دایره گاهی مربع می کشند
عقل را پر داده عشقت از سر پرگارها
.
تا بماند یادگاری چهره ات را می کشم
مثل انسان نخستین بر تن دیوارها
برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است
می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است
هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است
مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بی گنج گهر پنهان است
ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است
میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است
غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است
باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است
صائب تبریزی
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد
قصه ام قصه سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد
این خودش حس غریبیست، نمیدانم چیست؟
اینکه هر روز مرا جانب راهی بکشد
عشق آن است که رودی سرِ عاشق شدنَش
جای دریا تنِ خود را ته چاهی بکشد
روزهاییست که در آتش خود میسوزم
آدمی خلق شده بار گناهی بکشد
گفته بودند که سیگار مضر است ولی
هر که عاشق شده رسم است که گاهی بکشد
در خودم غرق...، گدایی سرِ کوچه میگفت
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد....
.
ای کاش شبم فهم سحـر داشته باشد
غم از دل من قصد سفـر داشته باشد
.
افکـار من و کـار من و کـار دل من
دست از غزل و قافیه بـرداشته باشد...!
.
بنشین، کمی از عشق برای تو بگویم
باید دلت از درد خبـر داشته باشد
.
دردم به درختی شده تشبیه که انگار
بر روی تنش زخم تبـر داشته باشد...
.
هرشب دلم انگـار که خوابیده به سنگی
هرشب که دلت بالش پَـر داشته باشد
.
باشد گله ای نیست! تو از فکر من آزاد
افکـار تو از من که حذر داشته باشد
.
از قهوه ی چشمت نظر تلخ نینداز!
بگذار که این قهوه شکـر داشته باشد...
#بهناز_شفیعی